من شاعرم .
خیلی وقت است که شاعرم ،
اما بهترین شعرم همیشه ناخوانده می ماند .
همیشه.
همیشه توی وبلاگ قدیمی ام ،
یک پست رمز دار است ،
که هم من و هم تو رمزش را فراموش کرده ایم ،
از بس هر دو فراموشکاریم.
مثل همان روزی که تو لباس هایی را که خریده بودیم ،
توی ایستگاه اتوبوس جا گذاشته بودی ،
و آقایی که هنوز نامه اش را نگه داشته ام ،
آن ها را پیدا کرده بود .
درست مثل همان روز ...
که من خیلی ناراحت بودم که چرا دوباره اشتباه کرده ام ؟
و توی دلم از خودم بدم می آمد که خرید هایمان گم شده .
من و تو فراموشکاریم ؛
درست مثل همان روز که توی سینما بازویت را بغل کرده بودم ،
و از آن مردهایی که دور و برمان بودند و رژه می رفتند ،
که نکند دو نفر بی اجازه هم را ببوسند ،
بدم می آمد .
من کم تر فراموش می کنم ،
شاید چون زنم .
هنوز هم بعضی چیزها یا بعضی حرف ها ،
روی دلم سنگینی می کند .
هنوز هم گاهی از بعضی اتفاقات بغضم می گیرد .
من هیچ وقت فراموش نمی کنم ؛
که بهترین روزهای زندگی ام ،
سه روز بود .
سه روز که خیلی زود گذشت .
و هر چه بیشتر فکر می کنم ،
کم تر خاطراتش را به یاد می آورم .
من فراموش کارم .
مادرم همیشه می گفت روزی این فراموشکاری کار دستت می دهد .
اما نمی دانست ؛
وقتی زندگی ای را با همه ی وجود بخواهی ،
وقتی کسانی را داشته باشی ،
و بیشتر از همه دوستشان داشته باشی ،
هرگز کوچکترین چیزی را راجع به آن ها فراموش نخواهی کرد .
من فراموش نمی کنم ،
که چقدر با من مهربان بودی .
و چقدر دستانت آرامش بخش بود .
شب سوم را ،
که روبه روی تلویزیون ،
می خندیدیم .
و من از خنده هایت شاد بودم .
هیچ وقت این قدر تلویزیون نگاه کردن را دوست نداشتم .
از آن روز به بعد هیچ دوربین مخفی ای اینقدر خنده دار نبود .
از آن روز به بعد همیشه فکر می کنم که چرا بیشتر بغلت نکردم؟
چرا وقتی رو به روی پنجره ایستاده بودی ،
از پشت بغلت نکردم؟
دارم فکر می کنم چقدر غذا خوردن با تو خوب بود.
چقدر خوب بود که تو غذا درست کردی ،
هیچ مرغی در دنیا این قدر تا به حال خوشمزه نبوده است !
دارم فکر می کنم ،
که وقتی نگاهت می کردم ،
احساس می کردم پاک ترین موجود عالم روبرویم ایستاده ،
کسی که بیشتر از هرکس دیگری دوست دارم شاد و خوشبخت باشد.
نیلوفر