بعد یه روز صبح از خواب بیدار می شی ... می بینی زندگیت پر از استرسه ... پر از تنهایی ... آدم هایی که گاهی حتی نفس کشیدنشون تو رو اذیت می کنه ... نه کاری که باعث بشه از دنیات بیرون باشی و نه هدفی که راحت برای رسیدن بهش همه چیزو بذاری کنار .

یه روز صبح از خواب بیدار می شی و می بینی از جایی که  هستی خوشت نمیاد ... دوست داری تنها زندگی کنی ، دوست نداری کسی دور و برت باشه .

یه روز صبح از خواب بیدار میشی و هرچقدر که گوشات رو میگیری نمی تونی جلوی شنیدن صداهایی رو که دوست نداری بگیری ... باید یه فکری بکنی ، باید یه فکری بکنی، این طوری نمی شه ادامه داد ، آدمایی که به هیچ عنوان به چیزایی که تو دوست داری یا حتی به رعایت کردن چیزایی که دوست نداری فکر نمی کنن ، اون قدر عاصی و عصبانی میشی که دوست داری فقط اذیتشون کنی درست شبیه شخصیت ِداستانی که داری می نویسی .

یه روز صبح بیدار می شی و فکر می کنی کاش بیدار نمی شدی.



پ.ن : دیروز تولدت بود ، تو بهترین اتفاق زندگی منی ، هیچ وقت تنهام نذاز .


نظرات 1 + ارسال نظر
ساره پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ http://9091.blogsky.com/

پست قبل تولدت رو خیلی دوست دارم
اینکه انقدر میفهممت یعنی عجیب شبیه به همیم
میبینی نیلوفر
ما آدما تکراری هستیم
با درد ها ی تکراری

سلام

چقدر این جمله ات رو دوست داشتم :
ما آدما تکراری هستیم
بادرد های تکراری


خوشحالم برام نظر گذاشتی،با اجازه لینکت می کنم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد