و تو دلیل این همه تفاوتی !




تو 22 سالت بود و من 21.

تو فهمیده و مهربان بودی و من لوس و کنجکاو.

تو صبور بودی و من عاشق.

هر دو می خواستیم با هم باشیم.

بودنی از جنس دیدن و لمس کردن.

خواستن و توجه و تجربه کردن.

گاهی هم ، ترس و ناراحتی.

 

اما همه و همه  تازگی داشت .

 

هر دو از دنیایی بودیم ،

که تجربه کردن و دوست داشتن ممنوع بود .

اما شجاع تر از این حرف ها بودیم .

برای با هم بودن خیلی چیزها را باید از دست می دادیم ،

باید به دنبال راهی می گشتیم ،

تا بتوانیم تنهای تنها ، هم را تماشا کنیم.

 

روز ِاولی که صدایت را شنیدم،

خوب به خاطر دارم.

و آن روز هم که توی خیابان قدم می زدیم،

برایم هنوز همان آدم ِقدیمی بودی.

آن روز هم فکر می کردم،

چقدر عجیب و دوست داشتنی و مردانه ای.

حتی قبطه می خوردم،

که چرا به اندازه ای که تو مردانه ای من زن نیستم.

 

وقتی پیشم بودی،

دوست نداشتم بخوابی.

دوست داشتم

تاوان ِ همه ی این روزهایی را که پیش هم نبودیم از زمان بگیرم.

و هنوز هم نمی دانم دوباره کی می شود که

این همه داشته باشمت.

 

وقتی قهر کردم

وقتی که آن قدر از تو ناراحت بودم که

دوست داشتم بمیرم،

وقتی که خودم را قایم کرده بودم،

تو تنها کسی بودی که مرا از خلوتم بیرون نکشیدی.

سعی نکردی وادارم کنی بیرون بیایم.

به جای این کار

خودت وارد شدی و در را پشت سرت بستی.

درست از همان روز

من و تو توی همان کمد مانده ایم

و در تاریکی

تو آرام  آرام با من صحبت می کنی

و من به این فکر می کنم

که آیا از این بهتر هم می شود؟

 

این چند روزی که گذشته

سخت بود.

سخت بود که نباشی و چشم هایت را نبینم.



آینده ای که این روزها برای خودم تصور می کنم ،

و دوست دارم برای داشتنش بجنگم

با چیزی که شاید دو سال قبل توی ذهنم بود،

یک دنیا تفاوت دارد.


و تو

دلیلِ این همه تفاوتی.

 

چهارم آذر هزارو سیصد و نود.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد