مادر من می فهمم.



این روزا همش دارم فکر می کنم که چرا با " ترانه علی دوستی"  تو فیلم "زندگی با چشمان بسته " همزاد پنداری می کردم ؟

شاید به خاطر این بود که اونم می دونست ؛ مادر برادرش رو بیشتر دوست داره .

امروز فهمیدم که مادرم منو مثه خودش داره فنا می کنه.

 اگه قرار باشه یکی کنار بکشه ، اون باید من باشم. اگه قرار باشه یکی ناراحت بشه ، اون باید من باشم. اگه قرار باشه یکی کوتاه بیاد، یکی اذیت بشه ، یکی از خوابش بزنه ، یکی فداکاری کنه ، یکی بزرگوار باشه ، یکی مهربون باشه ، یکی ظرفیت داشته باشه ، یکی بی جنبه نباشه ، یکی دلتنگ نشه ، یکی ببخشه ، یکی زود فراموش کنه ، یکی عاشق نشه ، یکی صبح زود بیدار شه ، یکی فهمیده باشه ، اون باید من باشم .

امروز فهمیدم که مامان منو مثه خودش داره فنا می کنه . و من می بینم و می فهمم.

 

پ.ن:

دلم شکست امروز. مثه خیلی از روزای دیگه، که بدون فکر مامان خیلی حرفا رو زده.

 

 

 

The last night





فیلم قشنگی بود.

قشنگ بود.

ولی از اون دسته فیلم هایی بود که نمی دونستم راجع بهش چی فکر کنم .

نمی دونستم فکر کنم که همه چیز رو به راهه؟ یا به هم ریخته ؟

شاید هر دو به نوعی به هم خیانت کردن ، ولی مهم این بود که از اون روز به بعد می دونستن چقدر دیگری رو دوست دارن ...

برای همینه که نمیشه درباره ی درست یا غلط بودن ِ ماجرا نظر داد .

گاهی توی رابطه ها ، گاهی دوستی ها  نیاز هست که آدما تنها باشن . 

باید بدونیم چقدر مهمه که کسایی رو که دوست داریم تنها نذاریم ، یا اگه تنهاشون می ذاریم همیشه نشونه هایی از این که عاشقشونیم رو بهشون هدیه بدیم ، نه برای اینکه یادشون باشه  ما مراقبشونیم ، برای اینکه بدونن اگه دلشون گرفت ، اگه کسی نبود باهاش حرف بزنن ،اگه احساس بی کسی کردن ، این جا توی این گوشه ی دنیا یه نفر هست که بهش زنگ بزنن و ازش بپرسن:" هی ،امروز چیکار کردی؟ " . فقط همین .

من هم یکی از این یادگاری ها رو دارم ، یه گردنبنده . همون روزی که داشتی می رفتی و نمی خواستی بهم بدیش، می گفتی همیشه همراهته. ولی من اشکم در اومد و بالاخره ازت گرفتمش . منم به خاطر اون حرفی که زدی، به خاطر اینکه گفتی همیشه همراهته ، همیشه میندازمش گردنم ، تا هیچ وقت از اینکه بهم دادیش پشیمون نشی.

خیلی از کسایی که می شناسم ، حتی به نظر نمی رسه که قبل از ازدواجشون به مرد یا زن ِ دیگه ای نگاه کرده باشن ، ولی واقعیت اینه که خیلی هاشون توی بعضی از لحظه ها به عشق های قدیمی ِ شیرین و یا تلخشون  فکر می کنن . و شاید بعضی ها این فکر کردن رو حتی خیانت بدونن . اما همون طور که جو می گفت: " من همیشه به اتفاقات خوب زندگیم فکر می کنم ." شاید راست می گفت ، ازدواج این نیست که همه چیز ِ طرف مقابل رو از آن خودمون کنیم ، اینه که اجازه بدیم اون هم افکار و زندگی خودشو داشته باشه . اجازه بدیم انتخاب کنه . اجازه بدیم احساس دلتنگی مارو به هم نزدیک کنه، نه احساس نیاز.

 





 

ما می توانیم!!!



توی این دنیا جیزای خیلی با ارزشی ندارم .. شاید خیلی سخت باشه که بخوام بشمارمشون ..


اول از همه مامان و بابا .. مامان با همه ی دلتنگی هاش و غم هاش ، چون کم تر پیش میاد خوشحال و خندون باشه ..

و بابا با همه ی کاراش و همه ی اون حس ِ هم نوع دوستیش که می خواد به همه کمک کنه ، اما هنوز بعد از این همه سال نمی تونه مامان رو درک کنه و شایدم برعکس  ..


و تو با همه ی معصومیت هات و مهربونی هات و دلتنگی هات  .. تو با همه ی امیدی که به زنده بودن و ادامه دادن بهم میدی ..


همه ی اینا هست ..

و تو این دنیا چیزایی هست که آدم بهشون نیاز داره تا بتونه تحمل کنه ، نیاز داره تا از ته دل بخنده ، نیاز داره تا غم و دوری رو راحت تر به دوش بکشه !

تو این دنیا چیزایی هست که آدم بهشون نیاز داره تا بتونه راحت تر دووم بیاره ...

ورزش برای من حکم ِ یه همدم رو داره که می تونم با داشتنش احساس کنم همه چیز ماله منه ! وقتی بازی می کنم ، وقتی منتظرم تا برم تو زمین و همه چی شروع بشه ، احساس می کنم همه ی دنیا مال منه ! دوس دارم داد بکشم !

اما همیشه مانعی هست که اذیتمون می کنه ، ما خیلی خوب دووم آوردیم ، ولی گاهی هم خسته می شم ، خسته می شم از این همه بی برنامه بودن .

امروز قرار بود ساعت 8 شب بریم برای مسابقه، بعد از اون هم زحمت و اون همه انتظار ، ولی درست یه ساعت قبلش خبر دادن که نمیشه، بلیت جور نشده !  خیلی سعی کردم آروم باشم ، سعی کردم همه چیزو رو به راه کنم ، همه چیزو ، حالا فرداست که باید آخرین تلاش هامون رو بکنیم ، باید بلیت گیر بیاریم  و هر طور شده بریم ،حتی با اتوبوس .

باید این بار هم همه ی سعیمون رو بکنیم .



پیش به سوی موفقیت.