بعد یک روز یه سری آدما می میرن دور و برت ! یه سری با هم ! بعضی ها هم یه قسمتی از وجودشون می میره !  زندگی با مرده ها سخته !





فردا



بعد یک روز می رسد که من و تو و مامان نشسته ایم ،گپ می زنیم و بابا هم دارد از راه دور می آید و من خیلی احساس خوشبختی می کنم .



بعد یه روز صبح از خواب بیدار می شی ... می بینی زندگیت پر از استرسه ... پر از تنهایی ... آدم هایی که گاهی حتی نفس کشیدنشون تو رو اذیت می کنه ... نه کاری که باعث بشه از دنیات بیرون باشی و نه هدفی که راحت برای رسیدن بهش همه چیزو بذاری کنار .

یه روز صبح از خواب بیدار می شی و می بینی از جایی که  هستی خوشت نمیاد ... دوست داری تنها زندگی کنی ، دوست نداری کسی دور و برت باشه .

یه روز صبح از خواب بیدار میشی و هرچقدر که گوشات رو میگیری نمی تونی جلوی شنیدن صداهایی رو که دوست نداری بگیری ... باید یه فکری بکنی ، باید یه فکری بکنی، این طوری نمی شه ادامه داد ، آدمایی که به هیچ عنوان به چیزایی که تو دوست داری یا حتی به رعایت کردن چیزایی که دوست نداری فکر نمی کنن ، اون قدر عاصی و عصبانی میشی که دوست داری فقط اذیتشون کنی درست شبیه شخصیت ِداستانی که داری می نویسی .

یه روز صبح بیدار می شی و فکر می کنی کاش بیدار نمی شدی.



پ.ن : دیروز تولدت بود ، تو بهترین اتفاق زندگی منی ، هیچ وقت تنهام نذاز .